وقتی از دکتر برگشتیم و مطمئن شدیم که خانومم بارداره از خوشحالی تو پوست خودمون نمیگنجیدیم. آخه ما تازه ازدواج کرده بودیم و منم یه گذشته خیلی طوفانی و پر از شکست داشتم. این خبر میتونست مثل یه بمب باشه واسه خوشحالی اونایی که منو دوست داشتند. گوشی تلفن رو برداشتیم و زنگ زدیم به خواهرم نسرین {مامان سام} و دعوتش کردیم شام بیاد خونه ما جاتون خالی شام ماهی پلو داشتیم شام رو که خوردیم مریم(خانومم)روبه نسرین کرد و گفت از این به بعد بهرام باید تلاش بیشتری رو از خودش نشون بده آخه خرجمون داره زیاد میشه.... نسرین با یه حالتی عجیب از مریم پرسید خبریه؟ مریم هم گفت که بین خودمون باشه من باردارم. نسرین از خوشحالی داد زد و گفت آخی داد...