ELŞƏNائلشنELŞƏNائلشن، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

BİZİM ELŞƏN

بعد از مدتی...

سلام خیلی وقت میشه که این حوالی آفتابی نمیشم! آخه مشغله زندگی و وقت کم!!! اومدم بنویسم که ائلشن خان ما این روزها واسه خودش شده یه مرد حسابی.... راه میره  حرف میزنه و کلی شیرین کاری که دنیای منو به تسخیر در آورده ائلشن جان فدای خنده های شیرینت بشه بابا بهرام تا بعدی پر از عکس و نوشته بــــــــــــــــــــدرود
26 ارديبهشت 1392

BİZİM ELŞƏN İLK ADDIMINI ATDI

  ......bir yeni bu gün elşən yeridi sabah tezdən bir təkməylə yuxudan oyandım. elşən o küçük əlləriylə mənim üzümə vururdu birdən gözlərim onun şirin gülməğin gördu o zaman mən durdum və onunla oynamağa başladım və əllərin tutdum və o yavaş yavaş yeriməği başladı məncə bir mühtəşəm zaman və çox sevimli saniyələr OĞLUM GÖZƏLİM SƏNİN İLK ADDIM ATMAĞIN MUBARƏK ...
28 دی 1390

پس از چند روز سلام...

سلام تو این چند روز خیلی سرم شلوغه و وقت نمیکنم که بیام نت و لحظات ائلشن جون رو نگارش کنم ولی همه رو دارم مینویسم تا تو یه پست کلی خاطرات این چند روز رو ثبت کنم. فقط همین رو بگم که ائلشن ما داره هر روز شیرینتر و زیباتر از روز قبلش میشه و این شده تمامی خوشبختی این چند روزه ام خدایا شکرت واسه همه چیزایی که بهم دادی اینم یه عکس از ائلشن نازنینمون وقتی که یک روز از عمرش گذشته بود ...
27 آبان 1390

و اما شاه پسر ما ائلشن خان از سفر اومدند...

امروز صبح به اتفاق خواهر خانومم و مریم عزیز رفتیم بیمارستان تا رسیدیم و کارهای اداری بستری شدنش رو انجام دادیم مریم جون رو بستریش کردند تا اینکه عقربه های ساعت رو 12:36 دقیقه ایستاد و زمان برای ما به شکلی دیگر ادامه یافت آری ائلشن خان لطف کرده و قدم بر سرزمین ما گذاشتند... اشک شوق در چشمانم و یک حس غریب... نمیتونم اون لحظه رو بیان کنم و عاجز از این کارم... شیرینترین لحظه عمرم و حتی بهترین ثانیه هایی که داشتم تو یه جو دیگه نفس میکشیدم... و چه لحظه خاطره انگیزی بود برای من... تلفنم مدام داشت زنگ میخورد و تبریک بود که سرازیر به سمت من شده بود خواهرم نسرین نیز خودش رو به بیمارستان رسوند...
10 آبان 1390

96 ساعت مونده تا اومدن یه مسافر از بهشت....

سلام افتادم تو شمردن ساعت اونم بد جوری!!!!! سه شنبه هفته آینده مامان مریم عزیز بایستی بره بیمارستان و بستری بشه واسه.... همون لحظه ای که خیلی وقته منتظرشم. امروز کلی مهمون داریم داداش بهنامم و خانومش؛آبجیم و سام و سعید؛مامانم و بابای عزیزم خلاصه این آخرین مهمونی هستش که بدون حضور ائلشن عزیزمون برپا شده! و هفته بعد ائلشن جان پیش مامان و باباش و یه دنیای دوست داشتنی داره نفس کشیدن رو تجربه میکنه... 96 ساعت مونده تا اومدن یه مسافر از بهشت.... خدا جونم خودت مواظب این مسافر کوچولومون باش.
6 آبان 1390

خدایا شکرت واسه سلامتی پسر گلم ائلشن....

داشتم دیوونه میشدم. مامان مریم گفتش که ائلشن از صبح تکون نمیخوره! وقتی ازش پرسیدم چی شده؟ گفتش که کلی کار تو خونه بود که انجامش دادم! داشتم دیوونه میشدم. عصر که شده بود با هم رفتیم که واسه مریم کفش بخریم آخه این روزا اینقدر پاهاش بزرگ شده که هرکفشی میگیره فوری پاره میشه! تو راه که بودیم مریم گفتش که خیلی درد داره و نگران. نزدیک بیمارستان امام کرج بودیم با عجله خودمون رو به بیمارستان رسوندیم و رفتیم بخش مامایی تا اینکه صدای قلب ائلشن رو شنیدم خیالم راحت شد. انگاری دنیا رو بهم داده بودند اونا نوشتن تا بریم سونو گرافی رفتیم و خوشبختانه مشکلی نبود و منم از فرصت استفاده کردم و از مانیتور سونوگرافی...
3 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به BİZİM ELŞƏN می باشد