وقتی که خواهرم فهمید دارم بابا میشم
وقتی از دکتر برگشتیم و مطمئن شدیم که خانومم بارداره از خوشحالی تو پوست خودمون نمیگنجیدیم.
آخه ما تازه ازدواج کرده بودیم و منم یه گذشته خیلی طوفانی و پر از شکست داشتم.
این خبر میتونست مثل یه بمب باشه واسه خوشحالی اونایی که منو دوست داشتند.
گوشی تلفن رو برداشتیم و زنگ زدیم به خواهرم نسرین {مامان سام}
و دعوتش کردیم شام بیاد خونه ما
جاتون خالی شام ماهی پلو داشتیم
شام رو که خوردیم مریم(خانومم)روبه نسرین کرد و گفت از این به بعد بهرام باید تلاش بیشتری رو از
خودش نشون بده آخه خرجمون داره زیاد میشه....
نسرین با یه حالتی عجیب از مریم پرسید خبریه؟
مریم هم گفت که بین خودمون باشه من باردارم.
نسرین از خوشحالی داد زد و گفت آخی داداش بهرام داره پدر میشه.
همچین خوشحال شد که نمیتونستم باور کنم.
نسرین رو به ما کرد گفت بذارید به مامان هم خبر بدم..
چون میدونم اگه الان نگم بعدا طاقت نمیارم و بهش میگم
پس بذارید پیش خودتون بگم.
گوشی تلفن رو برداشت و به مامانم زنگ زد.
گفتش مامان یه خبر خوب بهت بدم مژده گانی چی بهم میدی؟
اونم گفت هر چی بخواهی...
و گفتش که بهرام داره بابا میشه که مادرم از خوشحالی پشت تلفن نمیدونست چی بگه.
عجب شبی بود اون شب.
کلی با سام بازی کردم و تو دلم بچه مون رو تصور میکردم که داره با سام بازی میکنه.
ای خدا ای کاش این روزا زودتر بگذره