داشتم دیوونه میشدم. مامان مریم گفتش که ائلشن از صبح تکون نمیخوره! وقتی ازش پرسیدم چی شده؟ گفتش که کلی کار تو خونه بود که انجامش دادم! داشتم دیوونه میشدم. عصر که شده بود با هم رفتیم که واسه مریم کفش بخریم آخه این روزا اینقدر پاهاش بزرگ شده که هرکفشی میگیره فوری پاره میشه! تو راه که بودیم مریم گفتش که خیلی درد داره و نگران. نزدیک بیمارستان امام کرج بودیم با عجله خودمون رو به بیمارستان رسوندیم و رفتیم بخش مامایی تا اینکه صدای قلب ائلشن رو شنیدم خیالم راحت شد. انگاری دنیا رو بهم داده بودند اونا نوشتن تا بریم سونو گرافی رفتیم و خوشبختانه مشکلی نبود و منم از فرصت استفاده کردم و از مانیتور سونوگرافی...