و اما شاه پسر ما ائلشن خان از سفر اومدند...
امروز صبح به اتفاق خواهر خانومم و مریم عزیز رفتیم بیمارستان
تا رسیدیم و کارهای اداری بستری شدنش رو انجام دادیم
مریم جون رو بستریش کردند
تا اینکه عقربه های ساعت رو 12:36 دقیقه ایستاد
و زمان برای ما به شکلی دیگر ادامه یافت
آری ائلشن خان لطف کرده و قدم بر سرزمین ما گذاشتند...
اشک شوق در چشمانم و یک حس غریب...
نمیتونم اون لحظه رو بیان کنم و عاجز از این کارم...
شیرینترین لحظه عمرم و حتی بهترین ثانیه هایی که
داشتم تو یه جو دیگه نفس میکشیدم...
و چه لحظه خاطره انگیزی بود برای من...
تلفنم مدام داشت زنگ میخورد و تبریک بود که سرازیر به سمت من شده بود
خواهرم نسرین نیز خودش رو به بیمارستان رسوند
و وقتی ائلشن رو دید چنان ذوق کرده بود
که گویی برای اولین باره که یه بچه رو میبینه
خلاصه اینکه خانوم پرستار اومد و حالمون رو گرفت
و گفت که فقط یه خانوم میتونه به عنوان همراه پیش مریم و ائلشن بمونه
و من نیز پس از خداحافظی از مریم و عزیز دلم ائلشن راهی خونه شدم
اینم لینک یه ویدیو از ائلشن هستش